روزگار دوزخی
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

       به مناسبت 20 جون

      روز جهانی پناهنده :

 

 

    حتا حالاهم  که ازآن دوزخ برگشته ام ،  بسیاری ازدیدنی ها وشنیدنی های روزانه  مرا به یاد آن روزگاران دوزخیی می اندازد که ده سال تمام درمیان شعله های سوزانش زیسته بودم ؛ ولی به امید گشایشی ویا فرجی دلبسته . حتا همین حالا هم  هروقتی که بیستم ماه جون ( سی جوزا ) نزدیک می شود، غم بزرگی  قلبم رافرامی گیرد و اندوه جانگزایی روحم را سوهان می کند.اگرچه درچنین روزهایی از نگریستن به آیینه اباء می ورزم و کوشش می کنم آن ایام ولیلی دوزخی را فراموش کنم وروزهایی را که به خاطرداشتن موی سیاه سر ورنگ گندمی جلد به حیث انسان درجه دوم شناخته می شدم  ازیاد ببرم ؛ ولی هرچه می کنم تا درمورد شدت تحقیری که درآن سال های حرام برمن وامثال من روا داشته اند یا دربارهء تبعیض عیان و برخورد نا سخته ء دادگران دستگاه دادگری کشوری که خود را پرچمداران دموکراسی و آیینه برداران حقوق بشر می دانند فکر نکنم، مؤفق نمی شوم؛ حتا با گذشت این همه سالِ پس ازبازگشت به زادگاه عزیزم. آخر چه گونه می توان همزادان و هموطنان مظلوم ومهاجرین سفید وزرد وسیاه پوست معصومی  را که درپشت دیوارهای غریب غربت همراه با من وخانواده ام نومیدوار به انتظار شکستن طلسم انجماد بودند و با گذشت هر روزبا پی بردن به دادگری دادگران بی انصاف آن بلاد به شدت نا امیدی شان افزوده می شد ازخاطر برد. چطور می توان وسعت وپهنای درد وغم مهاجرینی را که درآن اردوگاه دور افتاده سالیان فراوانی ازبیعدالتی دستگاه جهنمی" آی. ان. دی " آن کشور رنج می بردند ورنج می برند واکنون به صورت غیرعادلانه زندانی شده ودر شرایط غیرانسانی به سر می برند، فراموش کرد؟ یا مگر می توان از یاد برد که با آن داغ ننگی که بر جبین و آن لکه سیاهی که بردامن ما زده بودند - داشتن موی سیاه و رنگ جلد- چه دنیای متفاوتی از دنیای "ازما بهتران" آن دیارداشتیم ومتصدیان اردوگاه چگونه با زخم زبان و گوشه وکنایه نیم نانی به سوی ما می انداختند ویاچگونه درکوچه وبازاربه حیث انگشت ششم جامعه شناخته می شدیم ومردمان آن بلاد چگونه مانند یک مهمان ناخوانده به سوی مان می نگریستند.

 

 تارنمای مشعل نیز هنگامی که گزارش تظاهرات گسترده ومبارزات برحق  پناهجویان را در برابرپارلمان کشوری که ازسنگ وچوب آن ظاهراً صدای دفاع از حقوق بشر بلند می شود -- ولی درعمل حقوق انسان ها را لگد مال تعصبات ناشی از زمان جنگ سرد می کنند--  انعکاس می دهد ، مرا به یاد آن سال های سیاه می اندازد وبه نظرم می رسد که هنوز هم     همان " سایه های هول " از حمله برق آسای " سگ شریر همسایه " دست از سرم بر نداشته است . اما هنگامی که از همبسته گی روز افزون و خلل ناپذیر و جرأت وشهامت راهپیمایان و تظاهرکننده گان آگاه می شوم وهنگامی که می خوانم پسران دلیری مانند" ایمل حسام" و دخترکان سخنور وجسوری مانند "شهیره شریف" و"سحرنصيری" با رسا ترین صدا ها وگویا ترین واژه ها وانسانی ترین خواست ها دربرابر پارلمان وپارلمان نشینان مغروروغیرمسؤول آن سرزمین قد بر می افرازند واز حقوق تلف شدهء پدران وخانواده های مهاجرین دفاع می کنند، لبریز ازغرور می شوم و دلم می خواهد کاش من نیزدراین کارزار سترگ ومبارزات داد خواهانه، رفیق راه وهمراه آنان می بودم و می توانستم بر جبین هرکدام شان بوسهء سپاس وشکران بکارم .

 

 کابل هم که می روم و از برابر خیمه های آواره گان پا برهنه ء یک مشت پوست واستخوان  که از ترس بمباران های وحشیانهء این داعیه داران حقوق بشر و علمبرداران دموکراسی به زمین های خشک وپر از سنگ وخار قرغه پناه آورده اند وکاسه گدایی به دست از هرعابر وراکبی یک لقمه نان می طلبند می گذرم ،  به یاد همان روزگاران دوزخیی می افتم که "ما" را نیز برای خوردن یک لقمه نان به صف می بستند، کاسه وبشقابی به دست ما می دادند ومدت های دراز منتظر مان می ساختند تا جیرهء بدمزهء  روزانه را زهر مار کنیم ؛ بدون هیچ واکنشی یا اعتراضی. 

 

 حرف ها و یاد های دیگری هم هست که بدون نگریستن به آیینه مرا به یاد آن سال های دوزخی می اندازد وقلبم را می شکند. مثلاً هنگامی که " نورس " را به خاطر می آورم وبا سرانگشت خیال موهای سیاه وشبق گونه اش را نوازش می کنم وبرجبین " لیزا " دخترک سیاه پوستی که در اردوگاه پناهنده گان همبازی اش بود بوسه می زنم ، دلم خون می شود و به نظرم می رسد که چه آنان بخواهند وچه نخواهند ، مجبور هستند تا سالیان درازی رنج ببرند وشکیبا باشند تا مسأله استخوان سوز رنگ مو ولوَن جلد و چشم وابرو وخط وخال با گذشت زمان دربایگانی ذهن همصنفان واستادان شان ته نشین شود و دیگر به حیث انگشت ششم درمکتب و دانشگاه شمرده نشوند.

 

 سرگذشت غم انگیز " علی " نیز مرا به یاد آن روزگاران دوزخی می اندازد. همو که داستان زنده گی اش را آقای " گونتر راف" ژورنالیست آلمانی  به رشتهء تحریر کشیده بود. همو آزاده مرد آلمانیی که ده سال تمام با عبا وقبای شرقی ها وباگذاشتن نام "علی" برخویش به منظور به میدان کشیدن برخورد آلمانی ها دربرابر پناهنده ها یا آنانی که شکل وقیافهء متفاوتی با اروپایی ها دارند، زنده گی کرد وسرانجام  نوشت :

 

  " .. من تا امروز فهمیده نمی توانم که یک خارجی درجامعهء ما این همه توهین ، تحقیر، ذلت ، نفرت وخصومت را دربرابر خویش چطور تحمل کرده می تواند؛ ولی امروز می دانم که یک خارجی درآلمان چه نوع پیشآمد های غیر انسانی را درمقابل خود تحمل می کند. درجامعه ما نفرت درمقابل انسان هایی که شکل وقیافهء دیگری دارند به پیمانهء وسیع وجود دارد . بنابراین می توان نتیجه گرفت که در این جامعه دموکراسی ما یک تبعیض نفرت بار نژادی درجریان است.."

 

  او که پس از گذاشتن دوعدسیه سیاه نازک درچشمان وتغییر دادن رنگ موها ، قیافه اش را به قیافهء شرقی ها شبیه ساخته بود وبا تلاش فراوان لهجه اش رانیز تغییر داده و جملاتش را به قصداً به صورت نادرست وپر از اغلاط دستوری اداء می کرد و اسم " علی " را نیز برخود گذاشته بود، اولین آزمون را با پا گذاشتن درمحفل مجللی با مؤفقیت پشت سر گذاشت ونوشت  :

 

" هرکسی از زنان وبانوان جوان وزیبا گرفته تا کهنه کاران سیاست ومنادیان دموکراسی وبرابری اجتماعی من را به مثابه یک خارجی ، یک شتربان ، یک سیرخور که دهنش پیوسته بو می دهد، تحویل گرفتند و هرکسی کتره یی ، پرزه یی یا ناسزا و دشنامی نثارم کردند وصد البته که این برای ورود به پایین ترین قشر جامعه آلمان کافی بود. بنابراین من پس از خاطر جمعی از عدم شاخت هویت اصلی ام  به کارها ومشغله های زیادی رو آوردم ؛  ولی هفته یا ماهی نمی گذشت که کارفرمایانم  بهانه گرفته ، کاسه ها وکوزه ها را برسرم  می شکستند ونه تنها از کار اخراجم می کردند بل مزدم را نیز به خاطر شرقی بودنم به صورت  تمام وکمال نمی پرداختند . "

 

 صاحب مزرعه یی که خود نیز زن مهاجری از اروپای شرقی است  علی را استخدام کرده ودرحالی که روزانه ده ساعت کار شاقه را بالایش انجام می دهد وی را  فقط به عنوان یک حیوان ناطق زورمند می شناسد نه چیزی بالاتر ویا پایین تر. او حتا علی را ازهمسایه گانش پنهان می کند واجازه نمی دهد تا برای نوشیدن یک گیلاس بیر پا به میخانه دهکده بگذارد؛ زیرا آن زن می داند که استخدام یک شتربان سیرخور کسر شان وسرشکسته گی است برای یک اروپایی.

 

  " علی " یا گونتر یکسال تمام درآن مزرعه جان می کند ؛ ولی عاقبت حتا پول جیب خرج اورا نیز برایش نمی دهند. بنابراین علی به کارهای دیگری مانند ترمیم کاری، رنگمالی ، همبرگرفروشی درمک دونالد واکوردیون نوازی درکنار جاده ها می پردازد.اما همه جا تبعیض نژادی علی را تعقیب می کند ؛ حتا هنگامی که درسرویس نشسته وبه جز چوکی وی جای خالی دیگری درسرویس نیست ، کسی حاضرنمی شود تا درپهلوی وی بنشیند.

 

 اما این "بوف کور" تبعیض تنها در اروپا مهاجرین را تعقیب نمی کند . مهاجرین سرزمین های غیر از جمله مهاجرین سرزمین ما درایران وپاکستان نیزتحت پیگرد این بوف کور اند که پیوسته اهانت شده و انگشت ششم جامعه شمرده می شوند ؛ اما به گونهء دیگری  که داستان های تلخ وغم انگیز آنان بارها به گوش جهانیان ونهادهای حقوق بشررسانیده شده است ؛ ولی هرگز گوش شنوایی برای شنیدن ودرمان آن درد ها وجود نداشته است.

 

بنابراین به نظرم می رسد که  تا هنگامی که دامن فقر و جنگ از سرتا سر جهان برچیده نشود و ستم وبهره کشی انسان از انسان  ادامه داشته باشد ، مهاجرت ها وبی جا شدن های انسان ها همچنان ادامه خواهد داشت و دراین میان تبعیض مثل یک سنگ پروزن برگرده ء مهاجر بینواقرار خواهد داشت و روئیدن " قارچ های غربت " را پیوسته درسرزمین روحش حس خواهد کرد.../


June 20th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي